ساکن شدن، آسوده گشتن. راحت شدن، آرام گرفتن. (ناظم الاطباء) : وزارت از بر تو رفت به سفر بگشت گرد جهان و جهانیان بسیار که بهتر از توکسی همنشین خویش نیافت نشست با تو مقیم و گرفت با تو قرار. امیر معزی (از آنندراج). ملک هم برملک قرار گرفت روزگار آخر اعتبار گرفت. انوری (از آنندراج). هر آنکه مهر گلی در دلش قرار گرفت روا بود که تحمل کند جفای هزار. سعدی. چو سیلاب ریزان که در کوهسار نگیرد همی بر بلندی قرار. سعدی. ، خاموش شدن. بیحرکت شدن. (ناظم الاطباء) ، استوار و محکم شدن. (آنندراج) ، ثابت گشتن. (ناظم الاطباء). قرار گرفتن در جای. جای گرم داشتن. جای گرم کردن. (مجموعۀ مترادفات)
ساکن شدن، آسوده گشتن. راحت شدن، آرام گرفتن. (ناظم الاطباء) : وزارت از بر تو رفت به سفر بگشت گرد جهان و جهانیان بسیار که بهتر از توکسی همنشین خویش نیافت نشست با تو مقیم و گرفت با تو قرار. امیر معزی (از آنندراج). مُلک هم برمَلک قرار گرفت روزگار آخر اعتبار گرفت. انوری (از آنندراج). هر آنکه مهر گلی در دلش قرار گرفت روا بود که تحمل کند جفای هزار. سعدی. چو سیلاب ریزان که در کوهسار نگیرد همی بر بلندی قرار. سعدی. ، خاموش شدن. بیحرکت شدن. (ناظم الاطباء) ، استوار و محکم شدن. (آنندراج) ، ثابت گشتن. (ناظم الاطباء). قرار گرفتن در جای. جای گرم داشتن. جای گرم کردن. (مجموعۀ مترادفات)
آزار گرفتن از کسی، از او رنجیده و دلتنگ شدن. به او خشم گرفتن: همه بندگانیم و فرمان تراست چه آزار گیری ز ما، جان تراست. فردوسی. از این پس کسری از بزرجمهر آزار گرفت و چون از روم بازگشت او را بازداشت مدتها تا از آن تنگی و رنج چشمش تباه شد. (مجمل التواریخ)
آزار گرفتن از کسی، از او رنجیده و دلتنگ شدن. به او خشم گرفتن: همه بندگانیم و فرمان تراست چه آزار گیری ز ما، جان تراست. فردوسی. از این پس کسری از بزرجمهر آزار گرفت و چون از روم بازگشت او را بازداشت مدتها تا از آن تنگی و رنج چشمش تباه شد. (مجمل التواریخ)
استراحت کردن. آسودن: به طینوس گفت ایدر آرام گیر چو آسوده گردی بکف جام گیر. فردوسی. ، استقرار. ساکن شدن. تسکین یافتن. از جنبش بازایستادن. اقراد. مستریح گشتن. اقترار. اقرار. آرامش یافتن. قرار گرفتن: نگه کن بر این گنبد تیزگرد... نه از جنبش آرام گیرد همی نه چون ما تباهی پذیرد همی. فردوسی. چو بیدار باشی تو خواب آیدم چو آرام باشی شتاب آیدم. فردوسی. بی وصل تو دل در برم آرام نگیرد بی صبحت تو کار من اندام نگیرد. معزی. و لرزه بر اندامش افتاد چندانکه ملاطفت کردند آرام نمی گرفت. (گلستان). - آرام گرفتن با، آسودن با. خوی کردن با. مأنوس گشتن با: گر آهوئی بیا که کنار منت حرم آرام گیر با من و از من چنین مشم. خفاف. ، نشستن. جای گرفتن: پس او را بفرمود شاه جهان (ضحاک) که آرام گیرد (کاوه) بر آن مهان. فردوسی. - آرام گرفتن بچه، از گریستن بازایستادن او. پس از بازی و شرارت و شیطنت و شوخی ساکت و ساکن شدن او. - آرام گرفتن درد، بریدن و قطع شدن آن. - آرام گرفتن دریا، ساکن شدن امواج آن. فرونشستن انقلاب آن. - آرام گرفتن هوا، از رعد و طوفان ایستادن آن
استراحت کردن. آسودن: به طینوس گفت ایدر آرام گیر چو آسوده گردی بکف جام گیر. فردوسی. ، استقرار. ساکن شدن. تسکین یافتن. از جنبش بازایستادن. اقراد. مستریح گشتن. اقترار. اقرار. آرامش یافتن. قرار گرفتن: نگه کن بر این گنبد تیزگرد... نه از جنبش آرام گیرد همی نه چون ما تباهی پذیرد همی. فردوسی. چو بیدار باشی تو خواب آیدم چو آرام باشی شتاب آیدم. فردوسی. بی وصل تو دل در برم آرام نگیرد بی صبحت تو کار من اندام نگیرد. معزی. و لرزه بر اندامش افتاد چندانکه ملاطفت کردند آرام نمی گرفت. (گلستان). - آرام گرفتن با، آسودن با. خوی کردن با. مأنوس گشتن با: گر آهوئی بیا که کنار منت حرم آرام گیر با من و از من چنین مَشَم. خفاف. ، نشستن. جای گرفتن: پس او را بفرمود شاه جهان (ضحاک) که آرام گیرد (کاوه) بَرِ آن مِهان. فردوسی. - آرام گرفتن بچه، از گریستن بازایستادن او. پس از بازی و شرارت و شیطنت و شوخی ساکت و ساکن شدن او. - آرام گرفتن درد، بریدن و قطع شدن آن. - آرام گرفتن دریا، ساکن شدن امواج آن. فرونشستن انقلاب آن. - آرام گرفتن هوا، از رعد و طوفان ایستادن آن
ناچیز گرفتن. حقیر شمردن. ناچیز انگاشتن. بچیزی نیاوردن. (یادداشت بخط مؤلف) : کآن فژه پیر زبهر تو مرا خوار گرفت برهاناد از او ایزد جبار مرا. رودکی. هنوز این نیاموخت آئین جنگ همی خوار گیرد نبرد پلنگ. فردوسی. کسی گر خوار گیرد راه دین را برد فردا پشیمانی و کیفر. ناصرخسرو
ناچیز گرفتن. حقیر شمردن. ناچیز انگاشتن. بچیزی نیاوردن. (یادداشت بخط مؤلف) : کآن فژه پیر زبهر تو مرا خوار گرفت برهاناد از او ایزد جبار مرا. رودکی. هنوز این نیاموخت آئین جنگ همی خوار گیرد نبرد پلنگ. فردوسی. کسی گر خوار گیرد راه دین را برد فردا پشیمانی و کیفر. ناصرخسرو
در حصار نشستن. در قلعه نشستن. - پس زانو حصار گرفتن، کنایت از گوشه گیری و انتظار: به دل خوشی چون افتادی که هفتاد سال است که ما پس زانو حصار گرفته ایم و از این حدیث هنوز بویی به مشام ما نرسیده است
در حصار نشستن. در قلعه نشستن. - پس زانو حصار گرفتن، کنایت از گوشه گیری و انتظار: به دل خوشی چون افتادی که هفتاد سال است که ما پس زانو حصار گرفته ایم و از این حدیث هنوز بویی به مشام ما نرسیده است
مرادف چراغ برافروختن. (آنندراج). چراغ روشن کردن. چراغ سوختن و چراغ برکردن. (آنندراج) (غیاث). روشن کردن چراغ. (ارمغان آصفی) : بداغ ساده رخان چند سوزم این پسران مرا چراغ نخواهند بر مزار گرفت. شانی تکلو (از آنندراج). رجوع به چراغ روشن کردن و چراغ افروختن و چراغ سوختن شود
مرادف چراغ برافروختن. (آنندراج). چراغ روشن کردن. چراغ سوختن و چراغ برکردن. (آنندراج) (غیاث). روشن کردن چراغ. (ارمغان آصفی) : بداغ ساده رخان چند سوزم این پسران مرا چراغ نخواهند بر مزار گرفت. شانی تکلو (از آنندراج). رجوع به چراغ روشن کردن و چراغ افروختن و چراغ سوختن شود
قیاس کردن. مقایسه کردن. سنجیدن. اندازه گرفتن: قیاس از درختان بستان چه گیری ببین شاخ و بیخ درختان دانا. خاقانی. ز تاریخها چون گرفتم قیاس هم از نامۀ مرد ایزدشناس. نظامی. کار پاکان را قیاس از خود مگیر گرچه باشد در نوشتن شیر شیر. مولوی
قیاس کردن. مقایسه کردن. سنجیدن. اندازه گرفتن: قیاس از درختان بستان چه گیری ببین شاخ و بیخ درختان دانا. خاقانی. ز تاریخها چون گرفتم قیاس هم از نامۀ مرد ایزدشناس. نظامی. کار پاکان را قیاس از خود مگیر گرچه باشد در نوشتن شیر شیر. مولوی
چنگک گرفتن دودست را چنگک وار به هم پیوستن تادیگری برآن پانهد واز دیواری بالارود یا با دست قلاب گرفتن، دو کف دست را بهم متصل کردن به طوری که دیگری بتواند پا بر روی آن گذارد و از دیوار بالا رود
چنگک گرفتن دودست را چنگک وار به هم پیوستن تادیگری برآن پانهد واز دیواری بالارود یا با دست قلاب گرفتن، دو کف دست را بهم متصل کردن به طوری که دیگری بتواند پا بر روی آن گذارد و از دیوار بالا رود